جمعه ايکه زمان دورهمي خانواده سجمعه ايکه دخترت چندروزيه بعد از يک ماه دوري و دانشجويي و زندگي درخوابگاه اومده خونه حالا اينکه صبحونه رو باهم و دورهم نخوردين مهم نيستمهم نيست که همسر تا ظهر خواب بوده تو تصور کن مثل بعضي روزها با نون گرم و تازه صبح جمعه رو شروع کرديناينکه دخترت مدام توي اتاقش مشغول درس خوندنه مهمه.هرچند تو دلت برا گپ زدن و درددل کردن لک زده باشههمينکه ميبيني دخترک کلاس اولي رفته توي اتاق دختر و اين اجازه رو داشته که بره و مشقاش رو بنويسه خوبههمينکه تو چاي اول صبحت رو مثل هرروز تنها مينوشي درسته کافي نيست اما بدم نيستلااقل ذوق کنارهم بودن خواهرا شيريني قندپهلوي چايي ت ميشود و طعمش را افزايش ميدهدهمينکه بوي ناهار ظهرجمعه از ساعات اوليه صبح توي خونه پيچيدهو تو تکاپوي روزانه را شروع کردي خوبهمهم نيست که جمعه ها براي تو تعطيل نيستهمينکه قلبت براي وجود خانواده کوچک چهارنفري روشن است خوب استديگر فرقي نميکند که اين قلب روشن آيا کوک هست يا کمي سنگين ميتپد توکه ميدوني اين قلب چه تلاطمهايي رو تجربه کردهپس از اين آرامش نسبي و خلوتي اطرافت لذت ببر حتما در آينده ي نه چندان دور روزهاي شلوغي را خواهي داشتپس به خودت و قلبت فرصت بده و ازين روزها استفاده کناصلن حسرت دورهمي هايي با يک خانواده شلوغ و پرجمعيت را نخورحتما خدا تو را بهتر از خودت ميشناخته که آدمهاي کمي را برايت خلق کرده تو ذاتت براي شلوغي افريده نشده پس از تنهايي هايت لذت ببر.
به ساعت نگاه کردم.
شش و بيست دقيقه صبح بود.
دوباره خوابيدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بيست دقيقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاريکه. حتماً دفعه ي اول اشتباه ديده ام.
خوابيدم.
وقتي پاشدم. هوا روشن بود ولي ساعت باز هم شش و بيست دقيقه صبح بود.
سراسيمه پا شدم. باورم نمي شد که ساعت مرده باشد. به اين کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضي ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، هميشگي.
آنقدر صبور دورت مي چرخند که چرخيدنشان را حس نمي کني.
بودنشان برايت بي اهميت مي شود. همينطور بي ادعا مي چرخند. بي آنکه بگويند باطري شان دارد تمام مي شود.
بعد يکهو روشني روز خبر مي دهد که او ديگر نيست.
قدر اين آدم ها را بايد بدانيم،
قبل از شش و بيست دقيقه .
حمد و سپاس خداي بي همتا را که مجد و ثنايش نتوان کرد آن هنگام که لايق بندگي اش نيستي ليک مهرش را از تو دريغ نميکند
نتايج انتخاب رشته رسيد دخترم اتاق عمل قبول شد ديگه نميخوام آيه ياس بخونم که حقش بيشتر ازينا بود حتما حکمت خدا درين بوده راضي ام به رضاي خودش
خداييش هم وقتي دوماه درکل برا کنکور درس خونده باشينبايد انتظار معجزه داشت
فقط گله م بابت شهرش هست خدايا نميشد همينجا بشه کرج نشد يزد چي؟. طبس شد بازم حتما حکمت خودش درين بوده. پس: توکلت علي الله ان الله بصير بالعباد.
جز تو کسي بيناي امور و داناي مطلق نيست پس خموش مينشينم و تمام و کمال بدست تواناي خودت ميسپارم که هيچ قدرتي بالاتر از قدرتت نيست.
امروز دو صد چندان خوشحالي کردم درست همزمان که دخترم از اتاقش پريد بيرون و داد زد اتاق عمل قبول شدم گوشيم دستم بودانداختم و پريدم و بغلش کردم نميدونستم بخندم يا گريه کنم وقتي برگشتم و بعد از چند دقيقه گوشيم چک کردم بازم ذوق زده شدم.اينبار از گلهاي زيبايي که بر مزار مادرم روييده بود بدست مهربان غريبي آشنا. اينجا بود که بين دو راهي اشک و بغض دومي را برگزيدم اما مگر چشمان مشتاقم از ديدن عکس مزار مادرتوان خاموشي را داشتنم نمک باريد بيصداولي خالي نشد دلم هق هق گريه ميخواستاما نشد حس عجيبي که امروز داشتم را هيچوقت تجربه نکرده بودم حسي ميان شوق و ذوق توام با دلتنگي محض نميدانم اسمش رو چي بذارم فقط ميتونم بگم خوشحالي بزرگي بود. مدت ها ازين شادي ها نداشتم اينقدر که هر لحظه منتظر بودم قلبم از کار بيافتد و توان تپش نداشته باشد. درست مثل لبهايي که ميخنديد و چشماني که برق ميزد.خدايا سپاسگذارم.عاااشق تو و گلهاي داوودي ام
سالها پيش پستي نوشتم مبني بر اينکه چرا اينقدر از معنويات فاصله گرفتمباوجود اينکه هم خانواده مذهبي داشتم هم از کودکي عاشق مسجد و روضه و مانوس با مراسم مذهبي و عزاداري الان که فکر ميکنم ميبينم اين عزاداري ها از ريشه مشکل دارهو شايد علت ددگي امثال من و کناره گيري تدريجي، همين تناقض بين حسين يا حسيني بودنه قرن ها اشک و ماتم براي تشنگي و مصيبت و يتيمي و آوارگي بس نيستچرا کسي نمياد از منش حسين از اخلاق و کردار حسين سخنراني کنه اگرم بحثي بشه دراين رابطه بسيار گذراستو عمق فاجعه همينجاست که ميبينيم در جامعه و اطرافموناز مسئولين مملکت بگير تا لات هاي کوچه و بازار که همه شرکت کننده در اين مراسم هستندو چنان به سر و سينه ميکوبند که انگار نه انگار در طول سال و حتي همون روز عاشورا مرتکب چه گناها و فسادهايي ميشن.اون زماني که فاجعه کربلا اتفاق افتاد هنوز در سوريه و يمن بارها و بارها تکرار نشده بود"بد تو ذهنمون جا انداختن"اگر هرسال دوماه کلاس ميذاشتن و بجاي نشان دادن سر بريده، سيره امام حسين رو يادمون ميدادند و مکتب و مرام حسين را الان دنياي قشنگتر و بهتري داشتيممراسم عزاداري براي برخي شده نقاب به چهره زدن و توجيح شخصيتشونتا در زير آن و با تکيه بهش هر غلطي که ميخوان بکنن و اسم خودشون رو گذاشتن عشاق حسينعشق حسين و ائمه از بدو تولد تو دل ما بچه شيعه ها هست اما نشون دادن و پررنگ کردنش در اين حجم در حاليکه هيچ بويي از منش و راه حسين نبرديمبنظرم وقاهت محضه.
"السلام عليک يا ابا عبدالله"
اولين فرزند بعد از بيست سال چشم انتظاري مادر متولد شدمادري که در اوايل نوجواني به خانه بخت فرستاده شده بود و حال در اواسط جواني بعد از پشت سر گذاشتن فراز و نشيب هاي بسيار و تحمل سختيها و مشقات فراوان و شنيدن حرف ها و حديث هابالاخره دامنش سبز گشته و خدا پسري برايش حواله کرده بودو چشم و دل مادر روشنهرچند هميشه برايمان تعريف ميکرد که چندان براي اين مسئله پافشاري نداشته و به درگاه خدا زجه و مويه نميکردهو من حرفش را باور دارمچون مادرم فوق العاده صبور و معتقد بود و هيچوقت بزور از خدا خواسته اي نداشتهمه ش ميگفت هرچي خدا بخوادهرچي مصلحت خدا باشه.
القصهپسر آمد . . سه سال و سه ماهه بود که مادر مرا باردار شدو او "برادر" نام گرفتهميشه مادرم از مهرباني برادر حرف ميزدازينکه از همانموقع که من در شکم مادر بودم چقدر دوستم داشت و دست مادر را موقع راه رفتن ميگرفتو بعد از بدنيا آمدنم هم هيچ حسادتي نداشت و هميشه کمک حال مادر بودمن يکساله شدم که پدر درگذشت و خواست خدا نبود که خواهر يا برادر ديگري داشته باشمو من و برادرم شديم دنياي همپشت و پناه هم چه دعواهاي خواهربرادري که نداشتيمچه عاطفه ها که براي همديگر خرج کرديماما هميشه برادرم عزيز دردونه مادر بودبا اينکه در نوجواني خيلي اذيت ميکرد و اقتضاي سنش بوداما باز هم براي مادرم جايگاه ويژه اي داشتو من هم نه تنها حسادت نميکردم بدليل دوست داشتن زيادو به تبعيت از مادرمبهش احترام خاصي ميگذاشتم و از اين موضوع خوشحال بودم
و حال قريب چهل سال از آن خواهر و برادري ميگذردو من بعد ازدواج بخاطر جابجايي هاي مکرر.بارها ازش دور شدم.اما همچنان حس خواهري و عشق به برادرم در من غوغا ميکند نميدانم در دل او چه ميگذردهيچوقت احساساتش را به زبان نياورد و هميشه محبتش را در عمل نشان ميداداما الان که دورم و او مجرد و تنها مانده.و تماسهاي مرا بندرت جوابگوست. خدا ميداند و دل منکه چه ميگذرد به حالش.گاهي که سرنوشتش را مرور ميکنم با خود ميگويممگر مادرم نميگفت من بزور از خدا بچه نخواستممگر فقط مصلحت خدا نبود که ما بدنيا بياييم. پس اين چه سرنوشتي است که براي برادرم رقم خوردهچرا بايد در اين سن همچنان تنها مانده باشد مغزم پر از سوالات بي جوابهپر از اما و اگرهاو اي کاش ها.
زندگي هيچوقت آنطور که ما پيش بيني ميکنيم پيش نميرود و خواسته هامان آنطور که دلمان ميخواهد عملي نميشود.هميشه دوستداريم تا ابد کنار عزيزانمان بمانيم اما مجبوريم آنها را ترک کنيم
از خدا براي همه برادرها آرزوي سلامتي و آرامش دارم
معبودم درياب برادرم را.که ميدانم سخت بتو محتاج است
بلهديروز نتايج کنکور در سايت سنجش اعلام شدچند روزي بود دخترم روزي چندبار سايت رو چک ميکردتا اينکه ديروز عصر سايت باز شد.خوشبختانه دخترم با رتبه نسبتا خوبي مجاز شدهرچند خودش زياد راضي نيست و انتظار بيشتري از خودش داشت فعلا بايد صبر کنيم تا انتخاب رشته و اعلام نتيجه به هرحال خداروشاکرم و بقيه مراحل را هم بدست تواناي خودش ميسپارم. تا يار چه خواهد و ميلش به چه باشد
تا بعد.
داشتم خاطرات و پست هاي وبلاگم رو مرور ميکردمچه لبخندها زدم با خوندنشون چه آه ها کشيدم و چه تصويرهاي از ياد رفته اي جلو چشمام زنده شدن اين روزها از وجود دخترک خسته م از مدام حرف زدنش از لجبازيهاشداشتم پستهايي رو که نوشتم و اکثرا براي اين عضو تازه آنروزها بود رو مرور ميکردمچرا اينقدر زود حتي خيلي قبلتر ازين از امدنش و از وجودش پشيمان شدمشايد هنوزم بعضي کارها و حرفهاش سر ذوقمان مي آورد اما. اما شايد من آدم سابق نيستمروح و روانم خسته از حوادث زندگيستشايد کم آوردم نميدونم اما ميدونم مقصر دخترک نيست
ما آدمها دوست داشتنها و عشقهاي اين مدلي زياد داريم و درگير رابطه هاي اجباري زيادي ازين دست هستيم
اما من از خودم بعيد ميديدم احساساتي ازين دست که گاهي به کودک خودت بي احساس باشييا تحمل وجودش رو نداشته باشيمني که با ديدن نعناهاي خشک شده بدست مادرم که دوسال و نيمه تو اين دنيا نيستاحساساتي ميشميا با شنيدن همنام برادرم که ازش دورم دلم پرميکشهيا با ديدن هر چهره اي نزديک بهش دنبال شباهتهاي بيشتري ميگردم تا بهانه اي باشد براي اشک و زاري ام
چرا گاهي آتشين ترين عشق ها رنگ پريده ميشناحساسيترين لحظات بي رنگ و لعاب جلوه ميکننچرا گاهي زندگي اينقدر بي معني ميشه.
آدمهاي خوب هميشه اول داستان لبخند به لب دارند
در عميق ترين فکرهايشان ، آنجا که دست هيچکس نميرسد تا از درياي افکارشان بيرونشان بکشد ،باز حواسشان به دوستشان هست که دلش نگيرد
همان هايي که براي بچهاي که با دقت از پشت پنجره ماشين بهشان زل زده شکلک در مياورند
آدمهايي که اشکشان دربيايد اشک در نمياورند
خوبها وقتي ازشان تعريف ميشود متواضعانه تبسم ميکنند
در همه حال حالتان را جويايند و به يادتان هستند ،حتي اگر وقتي که خطاب کنيدشان : "چطوري بي مرام " باز لبخند مهربانانه شان را ميزنند و ميگويند "کوتاهي از ماست ، حالا اصل حالت چطوره با مرام ؟"
آدمهايي که فدايي شدند براي کس ها و ناکسها
دوست و دشمن فرقي نميکند
مهرباني در بند بند وجودشان ميجوشد
همان ها که لقمه اي اگر هست کوچکترينش سهم خودشان ميشود و به هنگام گذر از جايي که پرنده اي در حال غذا خوردن است مسيرشان را کج ميکنند که يه وقت نپرد
همان ها که پيرمرد دست فروشي را ميبينند ،بغض ميکنند
آنها که دوست دارند زودتر از پدر و مادر و عزيزان خود بميرند نکند که داغِ آنها را ببينند
همان ها که حسادت را بلد نيستند و وقتي خبرِ خوش براي دوستانشان ميشوند اشک شوق در چشمهايشان حلقه ميزند
آدمهاي خوب متهم ميشوند به بدي ، به شورش را در آوردن
ندانستم که چون خوبند، بدند
يا چون از خوبي شورش را درآورند ، بد شدند
اما هرچه که هست
نابند ، کماند
همان ها که آخر داستان ، وقتي ترک ميشوند
با وجود شکستهشدهشان
با اينکه مقصر نيستند
عذر خواهي ميکنند و ميگويند ببخش اگر حتي مهربانيم اذيتت ميکرد ، دست خودم نبود، لبخند معرکه ات هميشگي
آدم هاي خوب
اول داستان محکومند به مرموزي بابت خنده ها و تبسمهاشان
و آخرش خوبي هايشان رنگ ديوانگي به خود ميگيرد و با حرف هاي اين و آني که ميگويند : "خلي به قرآن " "انقدر خوب نباش" ميميرند.
قديمي ها ندانستند
خدا آدمهاي خوب را زود نميبرد
ما آدمهاي خوب را زود ميکشيم
يادش بخيراونزمان ها که اينستا نبوداکثر وبلاگ ها روزمره نويس بودنيه گروه بوديم که اتفاقات و حوادث روزمره رو اينجا مينگاشتيماز بارداري و خاطراتشاز تولد بچه هامون از شب بيداري ها از شير گرفتن و پوشک گيرون.چه حال و هوايي داشت وبامونچه کامنت هايي دريافت ميکرديمهرکي نظري ميدادهمدردي ميکردبعد ازينجا کوچ کرديم به واتس آپ و لاين و بعد يکي يکي شبکه هاي اجتماعي ديگر و در آخر اينستا شد مامن حرف و حديثامون. الان نزديک دوهفته از قطعي نت ميگذرهو من پاتوقم شده وبم هرچند توي اين سالها هم نذاشتم اينجا متروکه بشهباوجود اينکه ديگه دوستام سرنميزننبراي دل خودم مينوشتمو کماکان مينويسم القصه.
اين چند روز که دخترم سرماخورده بود و از تن صداش از پشت تلفن فهميدمهرچي گفتم سرماخوردي ميگفت نهآخر اعتراف کرد و من توصيه هاي لازم رو بهش دادمو اونم طبق معمول هميشهباشهباشه ورد زبونشازينور هم چند روزي هست دخترک شديدا بيمار و ديروز که بردم دکتر گفت ويروس جديد هستهرچند علائمش شبيه آنفلانزاس ديشب هم خودم دچار استخان درد و تب و لرز شديد شدمخلاصه اين چند روز بساط سوپ و شلغم پزون و آبميوه گيرون و بخورد دخترک دادن فراهم استحالا خدا داند و دل مناز يطرف فکر دخترم و دلواپسي حالشاز طرفي رسيدگي به دخترک خودمم که با مسکن و کلداکس سرپا نگه داشتم باشد که رستگار شويم.
پ.ن: جاي اينستا خالي که استوري بذارم سرماخوردگي خر است و ويروس خرتر
به چه مي انديشي ؟
نگراني بيجاست
عشق اينجا و خدا هم اينجاست
لحظه ها را درياب
زندگي در فردا نه ، همين امروز است
راه ها منتظرند تا تو هرجا كه بخواهي برسي !
لحظه ها را درياب ، پاي در راه گذار
"راز هستي اين است"
سهراب سپهري
پ.ن: راهها منتظرندو تو هيچوقت پاي در اين راه ننهادي و نشکستي اين فاصله را
ساعت، 7 شب را نشان ميدهداو نشسته در خلوت خود چاي مينوشدتوجهش به صداي پيامک گوشي جلب ميشودزياد مايل نيست گوشي را بردارد و پيامک را باز کندآخر اينروزها هيچکس جز تبليغات و اپراتورها با او پيامکي ارتباطي نداردبي حوصله اما وسوسه ميشود نگاهي بياندازد. احتراما به عرض ميرساند چشماش گرد ميشودنکنه برنده بانکي،چيزي.ادامه هرچه سريعتر، جهت پاره اي توضيحات.خشکش ميزند ادامه بهواقع در مراجعه فرماييد
او تا صبح چشم روي هم نميگذارد به کسي هم چيزي نميگويد باخود ميگويديعني چي شده؟ منکه اون چند روز پامو از خونه بيرون نگذاشتمنهايت تا سرکوچه جهت خريد خونهنه حتما اين پيامک هم مثل پيامکهاي ديگه اي که از اين و آن شنيده اممبني بر بدحجابي داخل خودرويا شرکت در اغتشاشات همينطوري فرستادن براي گرفتن زهرچشم. يکم آرومتر ميشه.باز فکرهاي ديگه مياد. ياد نحوه ي برخورد و بازداشت عزيزي که همين چند روز پيش تعريفشو شنيده بود جواني که با دست خالي و دلي پر از حرف رفته بود براي صرفا اعتراض نه اغتشاش. و با ضربات باتوم و مشت و دستبند پذيرايي شده بوددر آخر هم بازداشت در اتاقي که فرش آن فقط آب بود تا بازداشتي نتونه حتي تا صبح بشينه و به ناچار سرپا بايستدو تهديد به اينکه جريان برق هم به اين آب اضافه خواهد شد. شکنجه رواني.چندش آورترين نوع شکنجه که ميتونه براي هرکسي ترسناک باشهحتي فکرشم وحشتناکه.
با ياداوري و تصور اين وقايع قلبش تندتر ميزند اما بخود اميد ميدهد با من کاري ندارن کاري نکردم که بخواهند بازخواستم کنند هرطور شده شب را به صبح ميرساند.و صبح راهي آدرس درج شده در پيامک ميشودوارد شده و خودش را معرفي ميکند و دليل حضورش را ميگويد.بله طبق روال بايد منتظر بمانددوباره فراخوانده ميشود به اتاقي ديگر.چند نفر نشسته اندهر کدام سوال و جوابش ميکنندبا اينکه قلبش هر لحظه تندتر ميزندسعي دارد خونسردي خود را حفظ کنداين روند تا نزديک ظهر ادامه دارد در آخر هم يک تعهدنامه را امضا ميکند که هر حرفي را هرجايي ننويسد و همانطور که جلوي زبانش را گرفته.دستش را هم کنترل کند.
پ.ن: وي هيچگاه به تعهدات اجباري پايبند نخواهد بود بااااش تا صبح دولتت بدمد.
نمي شود تو خداي من باشي
و حضور ديگري خلوت خيالم را بر هم زند
نمي شود تو جانبخش من باشي
و انبوه دردهاي درهم تنيده جانم را بكاهد
نمي شود تو عاشق من باشي
و عشق در نگاه و كلام من جاري نباشد
نمي شود تو آفريدگار من باشي
و بودنم از خاطر خوبت فراموش شود
نمي شود تو هواخواه من باشي
و من در هواي بي كسي پرسه زنم
نمي شود تو گشاينده ي هر در باشي
و درهاي اميد به روي دلم بسته باشند
نمي شود مهرت تضمين اجابت باشد
و دعاهاي من در ميانه ي راه گم شوند
نمي شود تو بيناي ناديده ها باشي
و احوال پريشان و عيانم از تو پنهان بماند
نمي شود شنواي سكوت باشي
و فريادهاي بلندم به گوشت نرسد
نمي شود،هرگز چنين نمي شود
مگر آنكه فاصله بسيار باشد
نه از سمت تو.از سوي من
شايد گم شده ام
نه در بزرگي تو.در حقارت خودم
کاش پيدا شوم نه در غربت خودم
در آشنايي حضور تو
تا حالا به اين فکر کردين که تاريخ ها چه نقشي در زندگي ما بازي ميکنندما تاريخ ها رو چرا بخاطر ميسپاريم يا يادداشت ميکنيم تاريخ تولد خودمون و اطرافيانمونتاريخ ازدواج و عقد و نامزدي و حتي بله برونمونو هزاران مناسبت ديگه که هر کدوم توي تقويم ثبت شدن يا تو ذهنمون جا خوش کردن حتي بعضياشون اينقدر برامون عادي شده که ازش رد ميشيم بعضي اعداد و ارقام تو ذهنمون انگار هک شدنکه شامل تاريخ هاي متفاوتيهبعضياشون اهميت دارن واسمونبعضياشون نه چندانفقط چون تکرار شدن تو ذهنمون هک شدهاز به ياداوري تعداديشون خوشحال ميشيم و تعداديشون رو غمگين. مثل تاريخ تولد ها و وفات ها
اما ميون اينهمه روز و ماه و سالميون اينهمه تاريخ و تقويم.بين اونهمه مناسبت هاي عمومي و خصوصي و مذهبي و تاريخي.يه مناسبتهايي هست که نه جايي ثبت شدهو نه حتي يادمون مياد روز و ماهشواينقدر اصل برامون مهمه که ديگه فرعياتش اهميتي ندارهبرعکس تمام اون مناسبت هايي که شايد فقط براي رفع تکليف يا از سر اجبارتبريک يا تسليت ميگيمو گاهي هم با ميل و رغبت يه اتفاقاتي هم هست که تاريخ ندارههيچوقت منتظر نميمونيم تا روز وقوع اون لحظه برسه و ما ياداوري کنيم به خودمون يا بقيه که امروز فلان روز هستچون هر لحظه داره برامون حس ميافرينه. چون لازم نيست که دنبال بهانه باشيم براي ابراز احساسمون.چه اهميتي داره که چه روزي بود وقتي هر ثانيه برات تکراره و چه تکرار شيرينيبلي گاهي آدمايي ميان تو زندگيت که نسبتي باهات ندارن يهو از يه جايي سروکله شون پيدا ميشهو ميشن با نسبت ترين يجوري که انگار از اول بودن از اول بودييجوري ميشينن تو قلبت که تازه ميفهمي چقدر جاشون خالي بودهيکم ميگذره و هر چي فکر ميکني چه روزي بوداز کي اومد.يادت نميادديگه اينجا عدد و رقم معني نميده فقط محتوا برات مهمهتمام جملات اولش رو يادتهحتي اولين حسي که ازش گرفتي روانگار باهاش زندگي کردي وتو خاطرت ثبت شدهاينا رو هيچوقت حساب نميکني که الان چند ماهه داري چون انگار از اول بودنچون مثل محصولاتي نيستن که تاريخ توليد و انقضا داشته باشناينا يهويي بدون اينکه بفهمي چي شد اومدنو هيچوقت منقضي نميشن ميمونن تو وجودترسوخ ميکنن تو تک تک سلولاتانگار آميخته شدن تو گوشت و استخونتهيچوقت نميخواي به اين فکر کني که اگه نباشن چي ميشهسخته درک نبودن اين آدما چشم بهم ميزني و ميبيني سالها گذشته و تو هيچ تاريخي و مناسبتي دنبال اين ادم نميگردي چون اون خود خودته يک مناسبت عزيز و بي تاريخ
مراقب خودتون و مناسبت بي تاريخ زندگيتون باشيد
امروز ياد تعريفهاي مادرم از ساليان دور ميافتادمکه طاعون فراگير شده بود و ميگفت لباس هاي مريض ها رو ميسوزاندنيا براي پيشگيري لباسها و ملحفه ها رو ميجوشاندن.
به اين فکر ميکنم که آيندگان در باره ما و کرونا چه خواهند نوشت
چه عاقبتي در انتظار ماست
درباره این سایت